نمیدونم

عنوانش: دردل های نگفته من با داداشم(با داداش فرق داره هنوز کلمه ای براش اختراع نشده)

نمیدونم

عنوانش: دردل های نگفته من با داداشم(با داداش فرق داره هنوز کلمه ای براش اختراع نشده)

۲۶

۱۹:۵۷ سه شنبه میخوام از خیابون رد شم سمت چپو نگاه کردم،  حالا اون وسط وایسادم یه صدایی از گوشیم میاد، اس ام اسه میخوام بخونم مثل همیشه، سمت راستو نگاه کنم و این خیابونم تموم شه... اما... 

مثل همیشه نیست وسط اون همه ماشین خشکم میزنه، آخه ... 

 

خداوندا خواهری دارم که روزگار فرصت دیدارش را به من نداده است، اما تو خود میدانی که یادش در دلم جاوید است، خواهری که رسمش معرفت، کردارش جلای روی و یادش صفای دل است، پس آنگاه که دست نیاز سوی تو بر می آورد، پر کن دستش را از آنچه که در مرام خدایی توست 

 

نتونستم سمت راستو نگاه کنم اشکم چکید روی گوشیم به خودم اومدم 

وای خدایا میتونم داد بزنم بخندم جلوی همه گریه کنم  

من الان می تونم همه کار بکنم همه کار... 

خدایا دوست دارم، داداش دوست دارم... 

300،200متری که همیشه پر از خستگی طی میشد تا به تاکسی برسم حالا مسیری شده که قلبم آرامش میگیره ب همین سادگی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد